دیالوگ‌های ماندگار فیلم شوالیه تاریکی برمی‌خیزد

شنبه، ۲۵ اسفند ۱۴۰۳

سایه‌ها بهت خیانت می‌کنند، چون متعلق به من هستند!

شوالیهٔ تاریکی برمی‌خیزد (The Dark Knight Rises) فیلمی ابرقهرمانی محصول سال ۲۰۱۲ به کارگردانی کریستوفر نولان است. این فیلم سومین و آخرین قسمت از سه‌گانهٔ شوالیهٔ تاریکی نولان محسوب می‌شود و ادامه‌ای بر فیلم‌های بتمن آغاز می‌کند (۲۰۰۵) و شوالیهٔ تاریکی (۲۰۰۸) است.

خلاصه داستان:

داستان فیلم هشت سال پس از وقایع شوالیهٔ تاریکی اتفاق می‌افتد. شهر گاتهام در آرامش نسبی به سر می‌برد، اما ظهور بِین، تروریستی بی‌رحم، این آرامش را برهم می‌زند. بین با نقشه‌های شوم خود، شهر را به هرج و مرج می‌کشاند و بتمن را مجبور می‌کند پس از سال‌ها دوری، دوباره به صحنه بازگردد.

نکات برجسته:

  • بازیگران: کریستین بیل در نقش بروس وین/بتمن، تام هاردی در نقش بین، آن هاتاوی در نقش سلینا کایل/زن گربه‌ای، گری اولدمن در نقش کمیسر گوردون، مایکل کین در نقش آلفرد پنی‌ورث و مورگان فریمن در نقش لوسیوس فاکس از جمله بازیگران مطرح این فیلم هستند.

  • موسیقی متن: موسیقی متن فیلم توسط هانس زیمر ساخته شده است که به فضای حماسی و پرتعلیق فیلم کمک شایانی کرده است.

  • مفاهیم فلسفی: فیلم به مفاهیمی همچون عدالت، هرج و مرج، امید و فداکاری می‌پردازد و لایه‌های عمیق‌تری به داستان ابرقهرمانی می‌بخشد.

  • پایان حماسی: شوالیهٔ تاریکی برمی‌خیزد پایانی حماسی برای سه‌گانهٔ نولان رقم می‌زند و به سرنوشت شخصیت‌های اصلی داستان پاسخ می‌دهد.

نقد و بررسی:

شوالیهٔ تاریکی برمی‌خیزد با استقبال گستردهٔ منتقدان و مخاطبان مواجه شد و به یکی از پرفروش‌ترین فیلم‌های سال ۲۰۱۲ تبدیل شد. منتقدان، بازی‌های درخشان بازیگران، جلوه‌های ویژهٔ خیره‌کننده، موسیقی متن حماسی و مفاهیم فلسفی عمیق فیلم را مورد تحسین قرار دادند.

جوایز:

این فیلم جوایز متعددی از جمله جایزهٔ بهترین فیلم اکشن از جوایز برگزیدهٔ منتقدان فیلم را از آن خود کرده است.

معروف‌ترین دیالوگ‌های این فیلم حماسی زیبا:

(1)

  • جیم گوردون: هیچ‌وقت برام مهم نبود که تو کی هستی...

  • بتمن: و حق با تو بود.

  • جیم گوردون: ...ولی نباید مردم قهرمانی رو که نجاتشون داده بشناسن؟

  • بتمن: قهرمان می‌تونه هر کسی باشه. حتی مردی که کاری ساده و اطمینان‌بخش مثل انداختن کت روی شونه‌های یه پسر بچه میکنه تا بهش بفهمونه دنیا هنوز به آخر نرسیده.

  • [با بت پرواز می‌کند]

  • جیم گوردون: بروس وین؟

(2)

  • آلفرد: این رو به آقای فاکس می‌رسونم، ولی دیگه نه. من زخم‌هات رو بخیه زدم، استخون‌هات رو جا انداختم، اما دفنت نمی‌کنم. من به اندازه‌ی کافی از اعضای خانواده‌ی وین رو دفن کردم.

  • بروس وین: من رو ترک می‌کنی؟

  • آلفرد: تو فقط یک پایان برای سفرت می‌بینی. رفتن تنها راهیه که می‌تونم بهت بفهمونم، تو دیگه بتمن نیستی. باید راه دیگه‌ای پیدا کنی. قبلاً درباره‌ی تموم کردن یه زندگی فراتر از اون شنل وحشتناک حرف می‌زدی.

  • بروس وین: ریچل با این باور مُرد که ما با هم خواهیم بود؛ اون زندگی من فراتر از شنل بود. نمی‌تونم همینطوری به راهم ادامه بدم. اون نتونست، اون نمی‌تونست.

  • آلفرد: اگه تونسته بود چی؟ اگه قبل از مرگش نامه‌ای می‌نوشت و می‌گفت هاروی دنت رو به تو ترجیح داده؟ و اگه من، برای اینکه درد تو رو کم کنم، اون نامه رو می‌سوزوندم چی؟

  • بروس وین: چطور جرأت می‌کنی از ریچل استفاده کنی تا جلوی من رو بگیری؟

  • آلفرد: من از حقیقت استفاده می‌کنم، ارباب وین. شاید وقتش رسیده که همه‌مون دست از تلاش برای زرنگ‌تر بودن از حقیقت برداریم و بذاریم روز خودش رو داشته باشه. متأسفم.

  • بروس وین: متأسفی؟ انتظار داری دنیای من رو نابود کنی و بعد فکر کنی دست می‌دیم؟

  • آلفرد: نه... نه، می‌دونم این یعنی چی.

  • بروس وین: یعنی چی؟

  • آلفرد: یعنی نفرت تو... و همچنین یعنی از دست دادن کسی که از وقتی اولین بار صدای گریه‌اش تو این خونه پیچید، بهش اهمیت دادم. اما شاید هم یعنی نجات دادن زندگیت. و اون مهم‌تره.

  • بروس وین: خداحافظ، آلفرد.

(3)

  • زندانی نابینا: تو از مرگ نمی‌ترسی. فکر می‌کنی این تو رو قوی می‌کنه. این تو رو ضعیف می‌کنه.

  • بروس وین: چرا؟

  • زندانی نابینا: چطور می‌تونی سریع‌تر از حد ممکن حرکت کنی، طولانی‌تر از حد ممکن بجنگی، بدون قدرتمندترین انگیزه روح: ترس از مرگ.

  • بروس وین: من از مرگ می‌ترسم. من از مردن اینجا می‌ترسم، در حالی که شهرم می‌سوزه و هیچ‌کس اونجا نیست که نجاتش بده.

  • زندانی نابینا: پس برو بالا.

  • بروس وین: چطور؟

  • زندانی نابینا: همون‌طور که اون بچه انجام داد. بدون طناب. اون‌وقت ترس دوباره تو رو پیدا می‌کنه.

(4)

  • بروس وین: چرا فقط... من رو نکشتی؟

  • بین: تو از مرگ نمی‌ترسی... ازش استقبال می‌کنی. مجازات تو باید شدیدتر باشه.

  • بروس وین: شکنجه؟

  • بین: بله. اما نه جسمت... روحت.

  • بروس وین: من کجام؟

  • بین: خونه، جایی که من حقیقت ناامیدی رو یاد گرفتم، همون‌طور که تو هم یاد خواهی گرفت. دلیلی داره که این زندان بدترین جهنم روی زمینه... امید. هر مردی که در طول قرن‌ها به اینجا اومده، به نور بالا نگاه کرده و تصور کرده که می‌تونه به آزادی صعود کنه. خیلی آسون... خیلی ساده... و مثل کشتی‌شکستگانی که از تشنگی غیرقابل کنترل به آب دریا روی می‌آورند، خیلی‌ها در تلاش برای این کار مردند. من اینجا یاد گرفتم که بدون امید، ناامیدی واقعی وجود نداره. بنابراین، وقتی گاتهام رو به وحشت می‌اندازم، به مردمش امید می‌دم تا روحشون رو مسموم کنم. بهشون اجازه می‌دم باور کنن که می‌تونن زنده بمونن، تا تو بتونی ببینی که چطور برای "موندن زیر نور خورشید" همدیگه رو هل می‌دن. تو می‌تونی شکنجه‌ی یک شهر کامل رو تماشا کنی و وقتی عمق شکستت رو واقعاً درک کردی، سرنوشت راس‌الغول رو محقق می‌کنیم... گاتهام رو نابود می‌کنیم و بعد، وقتی کار تموم شد و گاتهام خاکستر شد، اون‌وقت بهت اجازه می‌دم بمیری.

(5)

  • بین: [به بتمن] صلح قدرتت رو ازت گرفته! پیروزی شکستت داده!

(6)

  • جیم گوردون: [در حال خواندن از کتاب "داستان دو شهر" اثر چارلز دیکنز] شهری زیبا و مردمی درخشان را می‌بینم که از این پرتگاه برمی‌خیزند. زندگی‌هایی را می‌بینم که جانم را برایشان فدا می‌کنم، آرام، مفید، کامیاب و شاد. می‌بینم که در قلب‌هایشان، و در قلب‌های نسل‌های آینده‌شان، پناهگاهی دارم. کاری بسیار، بسیار بهتر از تمام کارهایی که تا به حال انجام داده‌ام، انجام می‌دهم؛ به آرامشی بسیار، بسیار بهتر از تمام آرامش‌هایی که تا به حال شناخته‌ام، می‌روم.

(7)

  • آلفرد: [به بروس] یادت میاد وقتی گاتهام رو ترک کردی؟ قبل از همه‌ی این‌ها، قبل از بتمن؟ هفت سال رفتی. هفت سال منتظر موندم، امیدوار بودم که برنگردی. هر سال، به تعطیلات می‌رفتم. به فلورانس می‌رفتم، یه کافه هست، کنار رود آرنو. هر عصر دلپذیر، اونجا می‌نشستم و فرنِت برانکا سفارش می‌دادم. یه خیال‌پردازی داشتم، که از اون طرف میزها نگاه می‌کردم و تو رو اونجا می‌دیدم، با یه همسر و شاید چند تا بچه. تو چیزی به من نمی‌گفتی، نه من به تو. اما هر دومون می‌دونستیم که موفق شدی، که خوشحالی. من هیچ‌وقت نمی‌خواستم به گاتهام برگردی. همیشه می‌دونستم اینجا چیزی جز درد و تراژدی برای تو نیست. و من چیزی بیشتر از اون برای تو می‌خواستم. هنوزم می‌خوام.

(8)

  • بین: نمایش و فریب عوامل قدرتمندی برای ناآشنایان هستند... اما ما آشناییم، اینطور نیست بروس؟ اعضای انجمن سایه‌ها!

  • [بتمن را از گردن بلند می‌کند]

  • بین: و تو به ما خیانت کردی!

  • بتمن: تو توسط یک گروه روان‌پریش طرد شدی...

  • [بین به طرز وحشیانه‌ای بتمن را کتک می‌زند و به زمین می‌اندازد]

  • بین: من انجمن سایه‌ها هستم، و اینجا هستم تا سرنوشت راس‌الغول را محقق کنم!

  • بین: مثل یک مرد جوان می‌جنگی، بدون اینکه چیزی جلودارت باشه. تحسین برانگیزه اما اشتباه.

  • [بتمن از یک دستگاه EMP برای خاموش کردن چراغ‌ها استفاده می‌کند]

  • بین: اوه، فکر می‌کنی تاریکی متحد توئه. اما تو فقط تاریکی رو پذیرفتی؛ من تو اون متولد شدم، با اون شکل گرفتم. من نور رو ندیدم تا زمانی که مرد شدم، تا اون موقع برای من چیزی نبود جز، کوری!

  • [بتمن را از سایه‌ها می‌گیرد و به کتک زدن او ادامه می‌دهد]

  • بین: سایه‌ها بهت خیانت می‌کنند، چون متعلق به من هستند!

  • [بارها به صورت بتمن مشت می‌زند و ماسکش را می‌شکند]

  • بین: بهت نشون می‌دم کجا خونه‌ام رو ساختم در حالی که برای اجرای عدالت آماده می‌شدم. بعد تو رو می‌شکنم.

  • [دکمه‌ی انفجار را فشار می‌دهد و حفره‌ای در پایین شرکت وین ایجاد می‌کند]

  • بین: زرادخانه گران‌بهایت، با کمال میل پذیرفته شد! بهش نیاز خواهیم داشت.

  • [بتمن ناامیدانه بلند می‌شود و به بین حمله می‌کند]

  • بین: آه، بله... داشتم فکر می‌کردم اول چی می‌شکنه...

  • [بتمن را بالا می‌برد]

  • بین: روحت، یا بدنت؟

  • [او را روی زانویش می‌کوبد]

(9)

  • مامور سیا: [به سه زندانی] طرح پروازی که همین الان به آژانس تحویل دادم، من، افرادم، دکتر پاول اینجا و فقط یکی از شما رو لیست می‌کنه! اولین کسی که حرف بزنه، سوار هواپیمای من می‌مونه!

  • [یک سرپوشیده را می‌گیرد]

  • مامور سیا: کی به شما پول داد که دکتر پاول رو بدزدید؟

  • [جوابی نمی‌شنود، مامور اسلحه‌اش را دور از سر زندانی شلیک می‌کند]

  • مامور سیا: خوب پرواز نکرد!

  • [سرپوشیده را به داخل هواپیما برمی‌گرداند]

  • مامور سیا: کی می‌خواد بعدی رو امتحان کنه؟

  • [زندانی دیگری را می‌گیرد]

  • مامور سیا: در مورد بین به من بگو! چرا ماسک می‌زنه؟ برای یه آدمکش اجیر شده، وفاداری زیادیه!

  • بین: یا شاید داره تعجب می‌کنه که چرا کسی قبل از اینکه یه مرد رو از هواپیما بندازه بیرون، بهش شلیک می‌کنه؟

  • مامور سیا: حداقل تو می‌تونی حرف بزنی. تو کی هستی؟

  • بین: مهم نیست ما کی هستیم، مهم برنامه‌مونه.

  • [مامور سرپوش را برمی‌دارد]

  • بین: کسی اهمیت نمی‌داد من کی هستم تا وقتی ماسک رو گذاشتم.

  • مامور سیا: اگه این رو دربیارم، می‌میری؟

  • بین: خیلی دردناک خواهد بود.

  • مامور سیا: تو مرد بزرگی هستی!

  • بین: برای تو.

  • مامور سیا: گیر افتادن بخشی از برنامه‌ات بود؟

  • بین: البته... دکتر پاول پیشنهاد ما رو به پیشنهاد شما ترجیح داد، باید می‌فهمیدیم چه چیزی به شما گفته.

  • دکتر پاول: هیچی! من هیچی نگفتم!

  • مامور سیا: خب، تبریک می‌گم! خودت رو به دام انداختی! حالا قدم بعدی در نقشه استادت چیه؟

  • بین: سقوط این هواپیما... بدون بازمانده!

(10)

  • [در گودال]

  • جمعیت: [شعار می‌دهند] دشی باسارا! دشی باسارا!

  • بروس وین: این یعنی چی؟

  • زندانی: برخیز.

(11)

  • سلینا کایل: یه طوفان در راهه، آقای وین. تو و دوستات بهتره پناهگاه‌هاتون رو محکم کنید، چون وقتی برسه، همه‌تون تعجب می‌کنید که چطور فکر می‌کردید می‌تونید اینقدر مجلل زندگی کنید و اینقدر کم برای بقیه ما بذارید.

  • بروس وین: جوری حرف می‌زنی که انگار منتظرشی.

  • سلینا کایل: من سازگارم.

(12)

  • کت‌وومن: مادرم بهم درباره‌ی سوار شدن به ماشین مردای غریبه هشدار داده.

  • بتمن: این ماشین نیست.

(13)

  • [بین هواپیمای سیا را نابود می‌کند و دکتر پاول را می‌گیرد]

  • بین: آروم باش دکتر! الان وقت ترسیدن نیست. اون بعداً میاد.

(14)

  • بین: حرف شیطان که بشه سرو کله‌ش پیدا میشه.

(15)

  • جان بلیک: خیلی از مردم نمی‌دونن عصبانیت، توی مغز استخون‌هات، چه حسی داره. منظورم اینه، می‌فهمن، پدرخوانده و مادرخوانده، همه برای مدتی می‌فهمن. بعد می‌خوان اون بچه‌ی کوچولوی عصبانی کاری رو انجام بده که می‌دونه نمی‌تونه، به جلو حرکت کنه. پس بعد از مدتی دیگه نمی‌فهمن. اون بچه‌ی عصبانی رو می‌فرستن به یه پرورشگاه پسرونه. من خیلی دیر فهمیدم. باید یاد بگیری عصبانیت رو پنهان کنی، تمرین کنی جلوی آینه لبخند بزنی. مثل اینه که ماسک بزنی.

(16)

  • بروس وین: من دیدم که مُردی.

  • راس‌الغول: بهت گفتم جاودانه‌ام.