دیالوگ‌های ماندگار فیلم پرستیژ

یک‌شنبه، ۲۶ اسفند ۱۴۰۳

داری با دقت نگاه می‌کنی؟

فیلم «پرستیژ» (The Prestige) یک فیلم هیجان‌انگیز معمایی محصول سال 2006 به کارگردانی کریستوفر نولان است. این فیلم بر اساس رمانی به همین نام نوشته کریستوفر پریست ساخته شده است. داستان فیلم در لندن در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم اتفاق می‌افتد و به رقابت شدید بین دو شعبده‌باز به نام‌های رابرت انجیر (با بازی هیو جکمن) و آلفرد بوردن (با بازی کریستین بیل) می‌پردازد.

خلاصه داستان:

داستان فیلم حول محور دو شعبده‌باز به نام‌های رابرت انجیر و آلفرد بوردن است که در ابتدا با هم همکار بودند، اما پس از یک حادثه غم‌انگیز در حین اجرای یک حّقه، به دشمنان قسم‌خورده تبدیل می‌شوند. این دو شعبده‌باز در رقابتی شدید برای خلق بهترین ترفند شعبده‌بازی، از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کنند و این رقابت آن‌ها را به مرزهای جنون می‌کشاند.

نکات برجسته فیلم:

  • داستان پیچیده و جذاب: فیلم «پرستیژ» دارای یک داستان پیچیده و جذاب است که مخاطب را تا انتها درگیر خود نگه می‌دارد. استفاده از فلش‌بک‌ها و روایت‌های موازی، به پیچیدگی و جذابیت داستان افزوده است.

  • بازی‌های درخشان: هیو جکمن و کریستین بیل بازی‌های درخشانی در نقش‌های اصلی ارائه می‌دهند و شیمی بین آن‌ها بسیار قوی است. مایکل کین، اسکارلت جوهانسون و دیوید بویی نیز در نقش‌های مکمل، بازی‌های قابل توجهی ارائه می‌دهند.

  • کارگردانی استادانه: کریستوفر نولان با کارگردانی استادانه خود، فضایی تاریک و مرموز را در فیلم خلق کرده است. استفاده از جلوه‌های ویژه بصری و طراحی صحنه دقیق، به باورپذیری داستان کمک کرده است.

  • مفاهیم فلسفی: فیلم «پرستیژ» به مفاهیم فلسفی مانند وسواس، رقابت، فداکاری و هویت می‌پردازد. این مفاهیم، فیلم را به یک اثر عمیق و تفکربرانگیز تبدیل کرده‌اند.

  • پایان غیرمنتظره: پایان فیلم «پرستیژ» غیرمنتظره و غافلگیرکننده است و مخاطب را به فکر فرو می‌برد.

جوایز و افتخارات:

  • نامزد دریافت دو جایزه اسکار در رشته‌های بهترین طراحی صحنه و بهترین فیلم‌برداری.

  • تحسین منتقدان و مخاطبان.

نقد و بررسی‌ها:

فیلم «پرستیژ» با استقبال گسترده منتقدان و مخاطبان روبرو شد. بسیاری از منتقدان، داستان پیچیده، بازی‌های درخشان و کارگردانی استادانه نولان را ستودند. این فیلم به عنوان یکی از بهترین فیلم‌های کریستوفر نولان و یکی از بهترین فیلم‌های دهه 2000 شناخته می‌شود.

اطلاعات بیشتر:

  • کارگردان: کریستوفر نولان

  • بازیگران: هیو جکمن، کریستین بیل، مایکل کین، اسکارلت جوهانسون، دیوید بویی

  • سال انتشار: 2006

  • ژانر: درام، معمایی، علمی تخیلی، هیجان انگیز

  • مدت زمان: 130 دقیقه

  • اگر به فیلم‌های معمایی و هیجان‌انگیز با داستان‌های پیچیده و بازی‌های درخشان علاقه دارید، «پرستیژ» را به شما پیشنهاد می‌کنم.

معروف‌ترین دیالوگ‌های ماندگار این شاهکار سینما:

(1)

  • آلفرد بوردن: داری با دقت نگاه می‌کنی؟

(2)

  • کاتِر: هر ترفند شعبده‌بازی بزرگ از سه بخش یا پرده تشکیل شده. بخش اول "تعهد، پیمان" نام داره. شعبده‌باز چیزی عادی را به شما نشان میده: یک دست ورق، یک پرنده یا یک مرد. او این شیء رو به شما نشان میده. شاید از شما بخواد اون رو بررسی کنید تا ببینید آیا واقعاً واقعی، دست نخورده و معمولیه یا نه. اما البته... احتمالاً اینطور نیست. پرده دوم "تبدیل، دگرگونی" نام داره. شعبده‌باز اون چیز عادی رو برمی‌داره و کاری خارق‌العاده با اون انجام می‌ده. حالا شما دنبال راز می‌گردید... اما اون رو پیدا نمی‌کنید، چون البته واقعاً دنبالش نمی‌گردید. شما نمی‌خواهید واقعیت رو بدونید. شما می‌خواهید گول بخورید. اما هنوز نباید دست بزنید. چون ناپدید کردن چیزی کافی نیست؛ باید اون رو برگردونید. به همین دلیل هر ترفند شعبده‌بازی یک پرده سوم داره، سخت‌ترین بخش، بخشی که ما اون رو "پرستیژ، حیثیت" می‌نامیم.

(3)

  • افسر: حرفی برای گفتن داری؟

  • آلفرد بوردن: آبراکادابرا.

(4)

  • آلفرد بوردن: خب... حالا تنها می‌ریم. هر دومون. فقط من به اندازه‌ی تو راه ندارم. برو. حق با تو بود، باید اون رو به حال حقّه لعنتی‌ش رها می‌کردم. متاسفم. برای خیلی چیزها متاسفم. برای سارا متاسفم. قصد نداشتم بهش آسیب بزنم... نداشتم. تو برو و زندگیت رو حالا کامل زندگی کن، باشه؟ برای هر دومون زندگی کن.

  • فالون: خداحافظ.

(5)

  • آلفرد بوردن: راز کسی رو تحت تاثیر قرار نمیده. حقّه‌ای که باهاش اجرا می‌کنی، همه‌چیزه.

(6)

  • [با اشاره به پرنده‌ای از یک حقّه]

  • آلفرد بوردن: دیدی؟ حالش خوبه!

  • پسر: ولی برادرش کجاست؟

(7)

  • [بعد از اینکه به پسر کوچکی نحوه انجام یک حقّه سکه را نشان می‌دهد]

  • آلفرد بوردن: هرگز به کسی نشون نده. برای اینکه راز رو بگی، التماس و چاپلوسی‌ت رو می‌کنند، اما به محض اینکه راز رو فاش کنی... دیگه براشون هیچی نیستی.

(8)

  • نیکولا تسلا: آقای آنجیر، آیا به هزینه‌ی چنین دستگاهی فکر کرده‌اید؟

  • رابرت آنجیر: قیمت مهم نیست.

  • نیکولا تسلا: شاید نه، اما آیا به هزینه اون فکر کرده‌اید؟

  • رابرت آنجیر: مطمئن نیستم منظورتون رو می‌فهمم.

  • نیکولا تسلا: به خونه برین. این چیز رو فراموش کنید. من جاه‌طلبی رو تشخیص می‌دم، هیچ خیری از اون نخواهد اومد.

  • رابرت آنجیر: چرا، آیا از جاه‌طلبی‌های شما خیری حاصل نشده؟

  • نیکولا تسلا: خب، در ابتدا. اما من اون‌ها رو بیش از حد دنبال کردم. من برده‌ی اونا هستم... و روزی اون‌ها تصمیم خواهند گرفت مرا نابود کنند.

  • رابرت آنجیر: اگر جاه‌طلبی رو درک می‌کنید، پس می‌دونید که نمی‌تونید نظر منو عوض کنید.

(9)

  • آلفرد بوردن: همه چیز درست میشه، چون خیلی دوستت دارم.

  • سارا: دوباره بگو.

  • آلفرد بوردن: دوستت دارم.

  • سارا: نه امروز.

  • آلفرد بوردن: منظورت چیه؟

  • سارا: خب بعضی روزها درست نیست. شاید امروز بیشتر عاشق جادو باشی. دوست دارم بتونم تفاوت رو تشخیص بدم، این باعث میشه روزهایی که درسته، معنا پیدا کنه.

(10)

  • رابرت آنجیر: هیچ‌کس به مرد داخل جعبه، مردی که ناپدید می‌شه، اهمیت نمی‌ده.

(11)

  • آلفرد بوردن: تو نصف دنیا رو گشتی، ثروتت رو خرج کردی، کارهای وحشتناکی انجام دادی - واقعاً کارهای وحشتناکی، رابرت، و همه‌اش برای هیچ.

  • رابرت آنجیر: برای هیچ؟

  • آلفرد بوردن: آره.

  • رابرت آنجیر: تو هرگز نفهمیدی چرا این کار رو کردیم. تماشاچی‌ها حقیقت رو می‌دونن: دنیا ساده‌ست. رقت‌انگیزه، از اول تا آخرش یک‌دست. اما اگه بتونی اون‌ها رو گول بزنی، حتی برای یک ثانیه، می‌تونی باعث بشی که به فکر فرو برن، و بعد تو... بعد تو می‌تونی چیزی واقعاً خاص رو ببینی. واقعاً نمی‌دونی؟ اون... اون نگاه روی صورتشون بود...

(12)

  • آلفرد بوردن: دوستت دارم.

  • سارا: امروز واقعاً منظورت همینه.

  • آلفرد بوردن: البته.

  • سارا: فقط وقتی منظورت نیست، خیلی سخت‌ترش می‌کنه.

(13)

  • نیکولا تسلا: با عبارت "آرزوهای انسان فراتر از توانایی‌های اوست" آشنایی دارید؟ این یک دروغه: آرزوهای انسان فراتر از جرأت اوست.

(14)

  • اولیویا ونسکومب: با او ازدواج کردی. از او بچه داشتی.

  • آلفرد بوردن: بله. بخشی از من این کار را کرد. اما بخش دیگه... بخش دیگه نکرد. بخشی که تو رو پیدا کرد، بخشی که همین الان اینجا نشسته.

  • اولیویا ونسکومب: تو می‌تونستی تو یک کافه دیگه هم باشی و همین حرف‌ها رو در مورد من بزنی. این که اینقدر سرد باشی، غیرانسانیه.

(15)

  • نیکولا تسلا: هیچ چیز غیرممکن نیست، آقای آنجیر. آنچه شما می‌خواهید، صرفاً هزینه داره.

(16)

  • کاتِر: یک دقیقه وقت بذار و به دستاوردت فکر کن. یک بار داستان ملوانی رو برات گفتم که غرق شد.

  • رابرت آنجیر: بله، او گفت مثل بازگشت به خونه بود.

  • کاتِر: دروغ گفتم. او گفت شکنجه بود.

(17)

  • آلفرد بوردن: هر دومون نصف یک زندگی کامل رو داشتیم، که به نوعی برای ما کافی بود. اما برای اون‌ها نه.

(18)

  • نیکولا تسلا: عذر می‌خوام که بدون خداحافظی رفتم، اما به نظر می‌رسه مهمانیم در کلرادو بیش از حد طول کشیده. چیزهای واقعاً خارق‌العاده در علم و صنعت مجاز نیستند. شاید در زمینه‌ی کاری خودتون، جایی که مردم از رمز و راز لذت می‌برند، شانس بیشتری پیدا کنید. آنچه به دنبالش هستید رو در این جعبه پیدا خواهید کرد. اَلی مجموعه‌ای کامل از دستورالعمل‌ها رو برایتان نوشته است. من فقط یک پیشنهاد برای استفاده از دستگاه اضافه می‌کنم: اون رو نابود کنید. اون رو به ته عمیق‌ترین اقیانوس بیندازید. چنین چیزی فقط بدبختی برای شما به ارمغان خواهد آورد.

(19)

  • آلفرد بوردن: شاید ساده باشه، اما آسون نیست.

(20)

  • کاتِر: هر ترفند شعبده‌بازی از سه بخش یا پرده تشکیل شده. بخش اول "پلج" نام داره، شعبده‌باز چیزی عادی رو به شما نشون می‌ده. پرده دوم "ترن" نام داره، شعبده‌باز اون چیز عادی رو برمی‌داره و اون رو به چیزی خارق‌العاده تبدیل می‌کنه. اما هنوز نباید دست بزنید، چون ناپدید کردن چیزی کافی نیست. باید اون رو برگردونی. حالا دنبال راز می‌گردی. اما پیداش نمی‌کنی، چون البته، واقعاً دنبالش نیستی. واقعاً نمی‌خوای حلش کنی. می‌خوای گول بخوری.

(21)

  • آلفرد بوردن: ببین، فداکاری، رابرت. این بهای یک حقّه خوبه. اما تو که چیزی از این نمی‌دونی، مگه نه؟

(22)

  • سارا: آلفرد، من نمی‌تونم اینطوری زندگی کنم!

  • آلفرد بوردن: خب، از من چی می‌خوای؟

  • سارا: من می‌خوام... می‌خوام با من صادق باشی. نه حقّه‌ای، نه دروغی، نه رازی.

  • [مکث]

  • سارا: تو... تو دوستم داری؟

  • آلفرد بوردن: امروز نه. نه.

(23)

  • نیکولا تسلا: جامعه فقط یک تغییر رو در یک زمان تحمل می‌کنه.

(24)

  • کاتِر: جاه‌طلبی بازیِ جوان‌هاست.

(25)

  • رابرت آنجیر: کدام کلاه مال منه؟

  • نیکولا تسلا: همه آن‌ها کلاه شما هستند، آقای آنجیر.

(26)

  • نیکولا تسلا: علم دقیق، آقای آنجیر، هیچ علمی دقیق نیست.

(27)

  • رابرت آنجیر: او شعبده‌باز فاجعه‌ایه.

  • کاتِر: نه، او شعبده‌باز فوق‌العاده‌ایه. او یک اجراکننده فاجعه‌ست.

(28)

  • رابرت آنجیر: دست انسان از تخیلش فراتر می‌رود!

(29)

  • نیکولا تسلا: همیشه همه‌چیز طبق برنامه پیش نمیره، آقای آنجیر. این زیبایی علمه.

(30)

  • کاتِر: یک بار یک ملوان رو می‌شناختم که در طناب‌های دکل گیر افتاد. او رو بیرون کشیدیم، اما پنج دقیقه طول کشید تا نفس بگیره. او گفت مثل بازگشت به خونه بود.

(31)

  • رابرت آنجیر: [به بوردن] تو همیشه شعبده‌باز بهتری بودی. هر دومون اینو می‌دونیم. هر رازی که داشتی، باید قبول کنی، راز من بهتره.

(32)

  • سارا: دیگه نه دروغی، نه رازی.

  • آلفرد بوردن: رازها زندگی من هستن.

(33)

  • جرالد روت: فکر می‌کردی منحصربه‌فردی، آقای آنجیر؟ من سزار بوده‌ام. من نقش فاوست رو بازی کرده‌ام. بازی کردن نقش دنتون بزرگ چقدر می‌تونه سخت باشه؟

(34)

  • قاضی: چه روشی برای کشتن یک نفر.

  • کاتِر: اون‌ها شعبده‌باز هستند، جناب قاضی. مردانی که با آراستن حقایق ساده و بی‌پرده برای ایجاد شوک و شگفتی، زندگی می‌کنند.

  • قاضی: حتی بدون تماشاگر؟

  • کاتِر: تماشاگر وجود داشت. می‌بینید، این مخزن آب برای این دو مرد اهمیت ویژه‌ای داشت. اهمیتی به‌طور ویژه وحشتناک.

(35)

  • جرالد روت: اگر شما هم نصف من دنیا رو می‌شناختید، شما هم مست می‌کردین.

(36)

  • [پس از پیدا کردن جرالد روت، بدل جدید آنجیر]

  • کاتِر: او عالیه. به کمی کار نیاز داره، اما وقتی کارم باهاش تموم شد، می‌تونه برادرت باشه.

  • رابرت آنجیر: نیازی ندارم برادرم باشه، باید خودم باشه!

(37)

  • رابرت آنجیر: من مرد داخل جعبه خواهم بود یا پرستیژ؟

(38)

  • رابرت آنجیر: فکر می‌کردم گفتی باید دست‌هام رو کثیف کنم.

  • کاتِر: شاید روزی این کار رو بکنی؛ فقط باید می‌دونستم که می‌تونی.

(39)

  • رابرت آنجیر: اون مرد زندگی من رو دزدید. من هم حقّه‌ش رو می‌دزدم.

(40)

  • رابرت آنجیر: اشتیاق من با این وظیفه برابری می‌کنه.

(41)

  • رابرت آنجیر: چه گره‌ای زدی؟

(42)

  • مدیر هتل: فکر کردم شاید برای دولت کار می‌کنن.

  • رابرت آنجیر: نه؟

  • مدیر هتل: بدتر. برای توماس ادیسون کار می‌کنن.

(43)

  • آلفرد بوردن: دیگه از کثیف کردن دست‌هات نمی‌ترسی، مگه نه؟

(44)

  • کاتِر: تو شعبده‌بازی، نه جادوگر.

(45)

  • رابرت آنجیر: هرگز فکر نمی‌کردم پاسخی در ته یک لیوان آبجو پیدا کنم.

  • کاتِر: اما این مانع جستجو کردنت نشده، مگه نه؟

(46)

  • آلفرد بوردن: اومد تا جواب بخواد و من حقیقت رو بهش گفتم. اینکه من با خودم سر اون شب درگیر بودم، نصف وجودم قسم می‌خورد که یه گره ساده زدم، نصف دیگه‌م مطمئن بود که گره دوبل لنگفورد رو زدم. هیچ‌وقت نمی‌تونم مطمئن باشم.

(47)

  • کاتِر: حالا دنبال راز می‌گردی. اما پیداش نمی‌کنی، چون البته، واقعاً دنبالش نیستی. واقعاً نمی‌خوای حلش کنی. می‌خوای گول بخوری.